๑ زمزمه ی باران ๑
دلتنگی هایم را نشاندم روی دوش بادبادک و فرستادمشان به آسمان... باران می بارد!

کاش میشد یه دفعه رفت به چند سال بعد...

یا حداقل برگشت به چند سال قبل...

این قسمت از زندگی خیلی تکراریه!َ

سه شنبه 28 دی 1395برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : mhd

این سال ها هم زمستان ها جوری شده اند که انگار وسط بهاری!

نهایتا هوا خیلی سرد میشود بدون برف و باران!

حالا یکی مثل من باشد عاشق باران و هوای سرد.که هر وقت هوا ابری شد زل بزند به آسمان به امید برف یا باران.ولی بعد از دو روز گرفتگی هوا روز سوم باز آفتاب سلام کند!

ولی امسال زمستان فرق میکند برای من...

دیگر نه دلم میخواهد هوا سرد شود.نه برف بیاید و نه باران!

آن هم من که این همه عاشق بارانم!

دقیقا از وقتی که شالگردنش را از دور گردنش باز کرد و به من داد...

دقیقا از همان موقع نگران چشم میدوزم به آسمان...

مبادا که هوا سرد شود...

مبادا که برفی بیاید...

مبادا که زیره باران خیس شود...

حالا که شالگردنش پیش من مانده...مبادا که سرما بخورد...

او هم که سرمایی...

من هم عاشق زمستان و برف و باران و هوای سردم.

ولی زمستان امسال فرق میکند...

حالا که شالگردنش را برایم به یادگار گذاشته.نگرانم که سرما بخورد...

اصلا دلم میخواهد این زمستان تابستان ترین زمستان امسال باشد!!!

دو شنبه 26 دی 1395برچسب:, :: 23:6 :: نويسنده : mhd

اینکه بعد از چهار سال یه سر به وبلاگ قدیمیت بزنی...حس خوب و نوستالوژیکیه....

به هر حال من اون موقع دبیرستانی بودم و حالا دانشجو محسوب میشم!!!

از وقتی گوشی هوشمند و اینستاگرام اومده...وبلاگ طرفداره خودشو از دست داده!

یادمه ی زمانی تفریحمون وب گردی بود و پای ثابت مطالب یه سری وبلاگای خاص بودم و هر روز چکشون میکردم واسه یه مطلب جدید!

ولی حالا حتی اسماشون یادم نمیاد...

دغدغه اون روزا آمار بازدید روزانه وبلاگ بود و حالا تعداد فالوور اینستا!

بعضی وقتا آدم دلش واسه روزایی ک گذشت....حالا هرچقدرم بد...تنگ میشه...

هرچقدر بزرگتر میشی دغدغه وها و غمای گذشته و چیزایی ک به خاطرشون گریه میکردی مسخره میشه واست...

وقتی دغدغه و غمای بزرگتری میاد سراغت...

مطمئنن چند سال دیگه این روزا خنده دار میشه واسه آدم...

 

"این نیز بگذرد"

یک شنبه 26 دی 1395برچسب:, :: 1:49 :: نويسنده : mhd

حالت اصلا خوب نیس....

من هم اگر به جای تو بودم همین حس و حال رو داشتم.....

نمیدونی اسم این حس رو چی بزاری.یه نوع حس مقابله با زندگی و همه ی کائناتی که توش هست رو داری....

حس غریبیه....

تا حالا حسش نکرده بودی....

وقتی هیچ کس رو نداری تا باهاش حرف بزنی و حس دوری و دلتنگی تمام وجودت رو فرا میگیره.دل تنگی برای کسی که شاید اونم مثل تو تنها باشه و به حرف هایی که هدیه اش به تو یه قطره ی اشک سرده گوش بده....

اسم این حس رو چی میخوای بزاری؟ وقتی از تمام دنیا بریدی و صدای خنده های بچگانه و گریه های دوران جدایی تو گوشت می پیچه....

چون تنها هستی حتی اگه بلندترین فریادها رو بزنی حتی یک نفر هم گوش چشمی به تو نگاه نمیکنه....

چون تنهایی....

دوست داری بری تو یه دشت خیلی بزرگ دستات رو باز کنی سرت رو به آسمون بگیری و بلند فریاد بزنی....فریادی که باهاش تمام وجودت رو خالی کنی.....

اما......

وقتی به خودت میای میبینی که ساکتی و نمیتونی فریاد بزنی.میدونی چرا؟چون حرفایی که تو دلته اونقدر بزرگه که با داد و فریاد بیرون نمیان و تک تک سلولهای وجودت رو محاصره کردن....

تنها صدایی که میشنوی فقط پژواک دلنشین پرندگان و نسیمی هستش که دارن کمکت میکنن تا وجودت رو تخلیه کنی.همشون دارن به فریاد سکوت تو صدایی زیبا هدیه میدن و همشون فقط یه چیز بهت میگن:

                      دوباره متولد شو....

چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:42 :: نويسنده : mhd

گيرم که باخته ام !!!

 
اما کسي جرات ندارد به من دست بزند يا از صفحه بازي بيرونم بيندازد، شوخي نيست من شاه شطرنجم !!!
تخريب مي کنم آنچه را که نمي توانم باب ميلم بسازم...
آرزو طلب نميكنم، آرزو ميسازم...
لزومي ندارد من هماني باشم که تو فکر مي کني ، من هماني ام که حتي فکرش را هم نمي تواني بکني ...
لبخند مي زنم و او فکر ميکند بازي را برده ، هرگز نمي فهمد با هر کسي رقابت نمي کنم...
زانو نمي زنم، حتي اگر سقف آسمان ، کوتاهتر از قد من باشد !
زانو نمي زنم، حتي اگر تمام مردم دنيا روي زانوهايشان راه بروند !
من زانو نمي زنم...
درگير من نشو، همـدم نميشوم...
من مسئول حرفها و رفتارهايم هستم، اما مسئول برداشت شما از آنها نيستم ...

.

سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 21:4 :: نويسنده : mhd


 

آدم ها این روز ها فقط ادم هستند.

 

 

 

 

نه چیزی بیشتر.نه چیزی کمتر...

 

 

 

 

اگر کمتر از انچه هستند در نظرشان بگیری انها را شکسته ای.

 

 

 

 

و اگر بیشتر از چیزی که هستند حسابشان کنی انها تو را میشکنند....

 

 

میان این ادم ها ادم.فقط باید عاقلانه زندگی کرد.نه عاشقانه...

شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 19:0 :: نويسنده : mhd
ساعت هاست دارم فکر می کنم به تو ...
خودت می دونی کی هستی ، اما من نمی دونم ! نمی دونم چطوری باید به تو فکر کرد ...
من از تو هیچی نمی دونم تویی که نمی دونم اسمت چی باشه بهتره ...
من " آسمونی " صدات کردم ، تو زمینی شدی ، زمینی باهات حرف زدم اما دیدم فاصله من با تو از زمین تا آسمونه ...
تویی که اومدی تا یه خط قرمز رو همه " نمی دونم" های من بکشی
اما نمی دونی که به همه " می دونم" هام هم " نون " دادی ...
اومدی تا آینه ام بشی اما نمی دونستی من آینه نمی خوام ، آینه من جیوه نداره !
جیوه هاشو با ناخن هام پاک می کنم . نمی خوام آینه منو نشون بده من از همه آینه ها می ترسم اما آینه تو "جیوه " داره و من محکوم به فرارم ...
تو اومدی تا دنیای واقعی رو نشونم بدی با همه تیرگی هاش، اما من نمی خوام ببینم
چشمای من طاقت دیدن ندارن چرا می خوای منو وادار کنی تا سیاهتراز اینی که هست ببینم ...
تو اومدی به جنگ رویاهای من...
همه اونهایی که تو میگی تباهه و من میدونم محاله ! همه اونایی که بهونه من برای فردا ست
تو مگه رویا نداری مهربون ...
چطوری دل مهربونت راضی می شه با رویاهای من نامهربونی کنی . من همین رو دارم تو بگو من دیوونه ام و هیچی نمی دونم ...
من میخوام خواب بمونم من بیداریو نمی خوام . دلم طاقت نداره . اینو می دونی اما نمی دونم چرا می خوای منو بیدار کنی ، بیدارم کنی که چی؟
چی می خوای تو بیداری بهم بدی ، چی هست که بدی؟؟؟
مهربون بذار بمونم و بذار بمونه ، آخه وقت سفر نزدیکه ، خیلی نزدیک ...
با همه امیدم، نا امیدم پس تو هم صبر داشته باش وقت به سوگ نشستن نزدیکه
به سوگ نشستن اون از من ، به سوگ نشستن من از عشق و
به سوگ نشستن تو از من ...
                                                                                           "رها"
جمعه 31 دی 1390برچسب:, :: 15:8 :: نويسنده : mhd

گاهی اوقات در اوج خلوت این خانه حس میکنم که در گودال غربت و تنهایی گیر افتادم و ای کاش کسی صدای ناله مرا بشنود.

        افسوس.....

                      صدای خسته دل من سکوت سهمگینی است که بر پیکره از پای افتاده من رخنه کرده است.

دل من ناله سر میدهد : آی.....آیا کسی هست که به صدای خسته من گوش فرا دهد؟! آیا کسی هست که بر درد چندین و چند ساله من مرهم گذارد؟!؟!؟!

     وباز هم افسوس.......

                               افسوس............

                                                                                  

دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : mhd

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ

اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست. به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم... مگر ماهی بیرون از آب می تواند نفس بکشد؟؟؟ مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم؟؟؟ بگو معنی تمرین چیست؟؟؟ بریدن از چه چیز را تمرین کنم؟؟؟ بریدن از خودم را؟؟؟
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زمزمه ی باران و آدرس zemzemeyebaran.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 126
بازدید کل : 65211
تعداد مطالب : 19
تعداد نظرات : 127
تعداد آنلاین : 1

Alternative content